▓█♦OnYx♦█▓
مرد علت را پرسید و درخت سیب پاسخ داد: با نگاه به گل سرخ و احساس بوی خوش آن، به خودم گفتم که من هرگز چنین بوی خوشی از خود متصاعد نخواهم کرد و با این فکر شروع به خشک شدن کردم. از آنجایی که بوته ی یک گل سرخ نیز خشک شده بود، علت آن نیز پرسیده شد. او چنین پاسخ داد:من حسرت درخت افرا را خوردم، چرا که من در پاییز نمیتوانم گل بدهم، پس از خود نا امید شدم و آهی بلند کشیدم...همین که این فکر به ذهنم خطور کرد، شروع به خشک شدن کردم... مرد در ادامه ی گردش خود در باغ متوجه گل بسیار زیبایی شد که در گوشه ای از باغ روییده بود!!! علت شادابیش را جویا شد، گل چنین پاخ داد: ابتدا من هم شروع به خشک شدن کردم، چرا که هرگز عظمت درخت صنوبر را که در تمام طول سال سرسبزی خود را حفظ میکرد نداشتم، و از لطافت و خوش بویی گل سرخ نیز برخوردار نبودم، با خود گفتم: اگر مرد تاجر که اینقدر ثروتمند، قدرتمند و عاقل است و این باغ به این زیبایی را پرورش داده است، میخواست چیز دیگری جای من پرورش دهد، حتما این کار را میکرد. بنابراین اگر او مرا پرورش داده است، حتما میخواسته که من وجود داشته باشم. پس از آن لحظه به بعد تصمیم گرفتم تا آنجا که میتوانم زیباترین موجود باشم... ** دنیا آنقدر وسیع هست که برای همه مخلوقات جایی باشد... ** *پس بجای آنکه جای کسی را بگیریم، تلاش کنیم جای واقعی خود را بیابیم!!! * *چارلی چاپلین*
نظرات شما عزیزان:
واقعا جالب و خوب و اموزنده بود
و واقعا همینه اگه به کسی حسودی نکنیم و برای خودمون تلاش کنیم می تونیم بهترین باشیم حتی اگه خوار باشیم
راستی منو خبر نمی کنی من خودم میام
برو حالشو ببر
پاسخ:آره همین جوره...خیلی باحالیا!!!
شششششددددددددددددددد
پاسخ:هیچ کاری نشد نداره... D:
کچلللللللللللللللللللللل شدممممممممممممم
هروقت میام نمیشه نظر بزارم
پاسخ:الان نظر گذاشتی!!!
پاسخ:باشه...حتما سر میزنم
Power By:
LoxBlog.Com |